صاحل الامر

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

عمومی

20 آذر 1404 توسط سميه ديدكام

​🌼حکایت مادر

🔹️پیرزنی در روستایی کوچک زندگی می‌کرد. پسرش سال‌ها پیش برای کار به شهر رفته بود و کمتر خبری از او داشت. هر روز، بعد از نماز صبح، کنار در می‌نشست و نان خشک را برای پرنده‌ها خرد می‌کرد.

🔹️اهالی می‌دیدند که هر روز تکه‌ای از نان را جدا می‌کند و نمی‌گذارد پرنده‌ها بخورند. می‌گفتند:

🔹️«مادرجان، چرا این تکه را کنار می‌گذاری؟»

🔹️و او لبخند می‌زد و می‌گفت:

🔹️«برای روزی که پسرم برگردد، می‌خواهم چیزی برایش داشته باشم.»

🔹️سال‌ها گذشت. یک روز، مردی خسته و ژولیده از راه رسید. همان پسر بود، پیرتر از مادرش، اما دلش هنوز کودک مانده بود.

🔹️وقتی مادر او را دید، نان خشکش را از کنار پنجره برداشت، اشک در چشمش جمع شد و گفت:

🔹️«می‌دانستم روزی می‌آیی؛ ببخش که جز نان خشک چیزی ندارم، اما دلم هنوز تازه است…»

🔹️مهر مادر مثل نانی است که هرگز بی‌جان نمی‌شود؛ حتی اگر سال‌ها بگذرد، هنوز بوی محبت می‌دهد. 

❤️روز مادر بر تمام مادران سرزمین ایران مبارک باد

#روح مادران آسمانی شاد❤️🥀

🌺

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: عام لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

صاحل الامر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • فضای مجازی
  • مذهبی
  • مذهبی
  • مذهبی
  • مذهبی
  • عام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس