عمومی
🌼حکایت مادر
🔹️پیرزنی در روستایی کوچک زندگی میکرد. پسرش سالها پیش برای کار به شهر رفته بود و کمتر خبری از او داشت. هر روز، بعد از نماز صبح، کنار در مینشست و نان خشک را برای پرندهها خرد میکرد.
🔹️اهالی میدیدند که هر روز تکهای از نان را جدا میکند و نمیگذارد پرندهها بخورند. میگفتند:
🔹️«مادرجان، چرا این تکه را کنار میگذاری؟»
🔹️و او لبخند میزد و میگفت:
🔹️«برای روزی که پسرم برگردد، میخواهم چیزی برایش داشته باشم.»
🔹️سالها گذشت. یک روز، مردی خسته و ژولیده از راه رسید. همان پسر بود، پیرتر از مادرش، اما دلش هنوز کودک مانده بود.
🔹️وقتی مادر او را دید، نان خشکش را از کنار پنجره برداشت، اشک در چشمش جمع شد و گفت:
🔹️«میدانستم روزی میآیی؛ ببخش که جز نان خشک چیزی ندارم، اما دلم هنوز تازه است…»
🔹️مهر مادر مثل نانی است که هرگز بیجان نمیشود؛ حتی اگر سالها بگذرد، هنوز بوی محبت میدهد.
❤️روز مادر بر تمام مادران سرزمین ایران مبارک باد
#روح مادران آسمانی شاد❤️🥀
🌺