عمومی
🖥بالهایت را کجا گذاشتهای؟!
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝همین امروز که یک مهمان بدغذا داشتم، یاد تو افتادم، عبدالله. صدایت در گوشم پیچید. آمده بودی خانهی ما و من از بودنت، از دیدن این که ما شبیه تو زندگی نمیکنیم، شرم کرده بودم. تهچین درست کرده بودم، چیزی شبیه مقلوبهی خودتان. مهمانها سر سفره نشسته بودند و تو زل زده بودی به من. تکهای از تهدیگ را کشیدم و دستبهدست کردم. پسربچهی مهمان در گوش مادرش گفت: «من از اینا نمیخورم.» از مادرش پرسیدم: «ماکارونی درست کنم براش؟» اول با ناز گفت میخورد، اما یک دقیقه بعد گفت: «سیبزمینی تنوری با پنیرپیتزا میخوام.» برایش درست کردم، ولی همان را هم نخورد. تو داشتی نگاهم میکردی با همان چشمهایی که اشک در آنها میچرخید، به سفره و غذاهای رنگارنگ اشاره کردی.
صدایت را شنیدم، عبدالله. در سکوت فریاد کشیدی: «والله جوعان!» اولین لقمهای که گذاشتم توی دهانم، قلوهسنگی شد. با غذایم بازیبازی کردم. انگار تقصیر من بود تو گرسنه ماندی، حتماً هست، حتماً تقصیر همهی ماست که برایت کاری نکردیم. تو خیلی دلت میخواست چیزی بخوری. همان موقع که رنگ به رو نداشتی، سلبریتی فضای مجازی شده بودی. صدایت در فیسبوک و رسانهها ویو میخورد و لایک زیادی میگرفت و بین کاربرها دستبهدست میشد. تو نمیگفتی چه چیزی هوس کردهای. نمیگفتی دلت چه غذایی میخواهد. فقط میخواستی سیر بشوی، آن هم بدون قید و شرط، بدون لوسبازی یا بهانهجویی.
وقتی از غذا بینیاز شدی، باز هم سلبریتی رسانهها مانده بودی. کاربری برایت نوشته بود: «تو دیگر هرگز گرسنگی را نخواهی چشید؛ به هزاران فرشتهی دیگر پیوستی.» میبینی عبدالله، ما با هم فرق داریم. تو حالا میتوانی همهجا بیایی، سرزمینها را دور بزنی و سر سفرهی خانهی ما هم بنشینی. ما سیر و بهانهگیریم و تو تا دم آخر گرسنه بودی. تو حالا آرام شدهای، اما من با هر بار سفره پهن کردن، با هر بار نزدیک شدن قاشق غذا به دهان کودکی، صدایت را میشنوم که به خداوندیِ خدا قسم میخوردی گرسنهای. وقتی باقیماندهی تهچین را برگرداندم توی قابلمه، با خودم نجوا کردم: «بالهایت را کجا گذاشتهای فرشته کوچولو؟!»
📝فاطمهسادات موسوی
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥