عمومی
داستانِ یک سؤال، یک خواب صد ساله، و یک معجزه زنده! ✨🙏
‼️یه روز «عُزیر» پیامبر داشت با خرش � از کنار یه آبادی ویرونه رد میشد.
🔸️جایی که انگار آخر دنیا بود! 🌑🏚️
🔸️خونهها ریخته بودن روی هم، اسکلتهای خشکیده وسط خرابهها ولو بودن… 💀☠️
🔸️یه صحنهی تاریک و ترسناک! 😱
🔸️عزیر که خیلی فکرش درگیر شده بود، زیر لب گفت: “خدایا، واقعاً این مردهها رو چطوری دوباره زنده میکنی؟!” 🙏❓
🔸️نه از سر انکار؛ از سر تعجب. 🤔
🔸️یه جور پرسش دلی:
🔸️"چطوری؟! واقعاً چطوری ممکنه؟!” ❓❓
☀️خدا هم تصمیم گرفت جوابشو خیلی خاص بده! 💡✨
🌼نه با حرف، نه با کتاب، نه با خطابه…
🌼با یه اجرای زنده! 🎭🔥
☀️خدا عزیر رو همونجا خوابوند… 😴💤
🌼نه یه شب و دو شب…
🌼بلند بگو: صد سال! ⏳📅
🌼بعد صد سال بیدارش کرد. ⏰☀️
🌼یه صدای غیبی پرسید:
🌼"فکر میکنی چقدر خوابیدی؟” 🗣️❓
🔹️عزیر با حال گیج و چشمای پُفکرده گفت:
🔹️"نیم روز؟ شاید یه روز؟” 🤷♂️⏳
🌼جواب اومد:
🌼"نه عزیزم، صد سال خوابیدی!” 💯📅
🔷️حالا معجزهی اصلی شروع شد: ✨🌟
🌼– نگاه کن به غذات! 🍞🥛 (همون نون و نوشیدنی که همراهش بود)
🌼هیچ تغییری نکرده بود.
🌼نه کپک، نه ترش شدن، نه بوی گند… انگار همین الان از نونوایی اومده بودن! 🏪🔥
🌼 حالا یه نگاه بنداز به خرت… 🐴
🔹️بیچاره، از هم پاشیده بود. 💀
🔹️فقط استخوناش مونده بود.
🌼و حالا نمایش معجزه: 🎭💫
☀️خدا جلوی چشم عزیر، اون استخونا رو یکییکی کنار هم گذاشت، بهشون شکل داد، بعدم شروع کرد گوشت و پوست روشون کشیدن… 🦴➡️🐎
🔹️تا اینکه یهدفعه…
🔹️خَرِ مرده، زنده شد! 🐴✨
🔹️همهچی واضح شد.
🌼همهی سؤالهاش جواب داده شدن. ❓➡️❗
🔹️و عزیر فقط تونست بگه:
☀️"حالا دیگه خوب میدونم خدا بر هر کاری قادره!” 🙌🔥💖