عمومی
حکایت👌
🖊يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند.
🔺️همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند. از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
🔻گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم.
🔹️مرد تا اين حرف را شنيد گفت
🔹️بابا دعانويس را خدا براتون رسونده
🔹️من بلدم، هزار جور دعا ميدونم.
🔹️فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
🔹️اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد.
🔹️از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند.
🔹️بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند
🔹️دید نوشته خودم بجا
🔹️خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا …
#عبید_زاکانی