عمومی
16 مهر 1398 توسط سميه ديدكام
⭕️نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر میگشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمیتوانستیم پا از پا برداریم؛کاسه زانوهامان خیلی درد میکرد.
حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خوندن. صبر کردم تا نمازش تموم شد. گفتم: “زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخون.”
گفت: “اونجا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.”
#شهید_حسن_باقری
#درس_اخلاق